اکنون

ساخت وبلاگ
در حالتی بین خواب و بیداری عصرگاهی هستم و زمان و مکان را گم کرده ام. صدای موبایلم که بالای سرم است مجبورم میکند چشمم را باز کنم. مینشینم، چند ثانیه ای به ساعت خیره میشوم و مغزم به همین لحظه بر میگردد. گوشی ام را برمیدارم و پیام رسیده را باز میکنم. شماره اش آشنا نیست و قبل از خواندن پیغامش میروم عکسهایش را ببینم بلکه بشناسمش. یک دقیقه ای زل میزنم به عکس تا باورم شود خودش است. آشنایی از سالهای دور اکنون...ادامه مطلب
ما را در سایت اکنون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6aknooon2 بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1396 ساعت: 21:59

چیز غریبیه این زمان. گاهی ناغافل پرتت میکنه تو یه جاهایی از گوشه کنارای مخیله ت که خودتم یادت نبوده. یه جاهایی که باس ماشین زمان باشه برت گردونه سر جای اول. نشستی داری دم غروبی رو پله ی تو حیاط، خوش خوشک آلبالوهای نمک زده ی تو سینی رو میندازی بالا و منتظر خانم والده ای تا از مسجد برگرده و درخونه رو باز کنه و تو رو که از رو دیوار پریدی تو حیاط، ببره تو خونه، یه لیوان بزرگ بیدمشک بده دستت و بگه : دردت به جونم چرا نگفتی داری میای لااقل شام میپختم واست... القصه نشستی همینطوری منتظر، که یهو در میزنن. دخترِ تازه از دانشگاه برگشته ی همسایه ی بغلی ِ که داره خانوم جونت رو صدا میزنه. دو دفعه که در زد و اکنون...ادامه مطلب
ما را در سایت اکنون دنبال می کنید

برچسب : کتایون, نویسنده : 6aknooon2 بازدید : 30 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 15:29

اینکه ساعتها بنشینی گوشه ای ، روی صندلی، روبروی پنجره ای رو به خیابان شلوغ، و گوش بسپاری به صدای روزمرگی ها، تجربه ی این روزهای من است.  روز با صدای گنجشکها و شتاب ماشینها و ترمزهای گاه و بیگاه مینی بوسهای مدرسه و گاهی صدای ماشین چمن زنی شروع میشود. ساعت حدود ده که میشود تقریبا خیابان آرام است. گاه اکنون...ادامه مطلب
ما را در سایت اکنون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6aknooon2 بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 3:39

روز خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم شروع شد. حوالی چهار صبح و با صدای هق هق بلند زنی که صدایش از پنجره ی ساختمان روبرویی می آمد. اول که بند دلم پاره شد از شنیدن صدا، بعدتر، خواب که دیگر رفته بود، ترس هم رفته بود، ذهن خیال پردازم شروع کرده بود به داستان ساختن برای زن بینوا. نماز خواندم و برای او هم اکنون...ادامه مطلب
ما را در سایت اکنون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6aknooon2 بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 3:39

اینروزها توی تاکسی و اتوبوس و جاهای دیگر زیاد توجهم به بچه ها جلب میشود. بچه های کوچک و نوزادها بیشتر. دوست دارم جای آنها باشم. دوست دارم دنیای اینروزها را از دریچه دید آنها ببینم. خیلی دلم میخواهد بدانم این همه سیاهی در دنیای آنها چه رنگی است. آیا آنها هم حواسشان به تصویرهای تلخ اخبار هست. آیا حوا اکنون...ادامه مطلب
ما را در سایت اکنون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6aknooon2 بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 3:39

من از زمان میترسم. به زمان که فکر میکنم دیوانه میشوم. بعد همانطور دیوانه وار غصه میخورم تا عاقبت زمان از یادم برود. گذر سریع این سالها من را متحیر و مبهوت کرده. انگار توی بیست سالگی متوقف شده ام و ایستاده ام به تماشای بزرگ شدن خودم و آدمها.  لحظه ی تحویل سالها با چنان سرعتی یکی پس از دیگری سر میرسن اکنون...ادامه مطلب
ما را در سایت اکنون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6aknooon2 بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 3:39

ساعت ده دقیقه به چهار عصر است. از هشت و ده دقیقه ی صبح نشسته ام اینجا پشت همین کامپیوتر و چشم دوخته ام به مانیتور. گاهی فکر کرده ام و گاهی کار کرده ام. اما الان یادم نمی آید به چه فکر میکردم. احتمالا به هیچ فکر کرده ام. وسطها هم گاهی خسته شده ام و کمی توی حیاط ِ شرکت قدم زده ام. کمی هم حرف زده ایم اکنون...ادامه مطلب
ما را در سایت اکنون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6aknooon2 بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 3:39

یکی از روزهای آخر اسفند است. هجدهم به گمانم. کارها در شرکت فشرده شده و من تمرکز لازم برای جمع و جور کردنشان را ندارم. ولی طاقت می آورم و سعی میکنم صبرم تا آخر اسفند کش بیاید. عصر ساعت نزدیکهای چهار است که دارم برمیگردم خانه. به شدت گرسنه هستم و توی دلم آرزو میکنم یک نهار خوشمزه داشته باشیم. میرسم خ اکنون...ادامه مطلب
ما را در سایت اکنون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6aknooon2 بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 3:39

صادق هدایت میگوید : در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد. برای من این جمله ی صادق هدایت همیشه ترسناک بود. حالا امروز صبح ، در اولین روز از آخرین هفته ی سال ، مثل همه ی روزهای دیگر مشغول آماده شدن برای رفتن سر کار هستم. جلوی آینه در حال پوشیدن مقنعه هستم که چشمم اکنون...ادامه مطلب
ما را در سایت اکنون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6aknooon2 بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 3:39

یک روزهایی هم هست، مثل این روزها. خسته ی خسته ام. دلزده. نا امید. گرمای بیرحم مرداد روح و روانم را ذوب کرده. کودک درونم جایی آن گوشه ها گرما زده شده. روح و جسمش گرما زده است. بیحال و نزار گوشه ای کز کرده و غمش من را رهایی نیست... از هر طرف که روزم را شروع میکنم تهش میرسم به بغض، به اشک، به فریادهای اکنون...ادامه مطلب
ما را در سایت اکنون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6aknooon2 بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 3:39